رفتم بیرون....دیگه رفتم خونه..گفتن فردا بگو بابات بیاد
گفتم باشه اما روم نمیشد اخه چی بگم به بابام؟!
بابام از اون دسته افراده ک اگه یبار ی اشتباه کنی
کاری میکنه که اگ دیگ اشتب کردی
به اون نگی ..و منم هر وقت اشباه میکردم...
دست به هر کاری میزدم که اون فقط نفهمه....
تا اینکه رفتم فردا تو مدرسه بابامم هیچی نگفتم.....
معاون که آدم خوبی بود گفت باباتو اوردی گفتم ن
من به معلم چنین حرفی نزدم الکی میگن...
گفت صبر کن رفت از هم کلاسیام بپرسه و تحقیق کنه..
گوشه دیوار ایستاده بودم...
همه اونایی ک مسخرشون میکردمو اوردشون بیرون
اونا همه گفتن من نبودم...
4 تا از رفقای فابم اورد بیرون.....
خدایــا چی میشندیم؟!!
ن تنهـــا نگفتن من بودم خیلی چیزا دیگه ک سوال نشده بود گفتن...
قلبم شکست....کیفمو گرفتم تو بغلم...
بغضم گرفت رفتم جلوی دفتر مدیر گفت زنگ بزن ب بابات......
رفتم زنگ زدم گفتم بیا مدرسه...
اومد رفت پیش رئیس ...
رئیس یه آدمی بود که به مادر بعضی بچه ها چشم داشت..من دیده بودم..اون بیغیرتا مادرشون می اوردن مثلا برای اعتراض و رئیس به اون معلم میگفت بهشون نمره بده....
رئیس گفت بچتون اخراجه اینم پروندش گفت چرا؟!
داستان براش تعریف کردن....
یادمه مادرم رفته بودم مسافرت منو بابام تنها بودیم...
پدرم داشت به اون نامرد التماس میکرد..
غرور مردونگیم شکست...
اخه اون مرد یه نامرد بود....
به شرط تعهد رفتم سر کلاس....
مادرم از سفر اومد...با چند تن از اقوام....
همه با من لجن چون درسم از همشون بهتره ...
حتی رفقای من....این اقوام ما چند تا دختر دارن
ک دختر عموهام میشن اصلا بهشون محل نمیدادم
چون درسم عالی بود...خیلیم مغرور بودم اون زمان
مادر گفت کجا بودی...
پدرم با عصبانیت داستان رو جلوی همه تعریف کرد...
اینجا بود ک قلبم شکست...
چون همه تحقیرم کردن...
از اون روز به بعد
الان ک پیش دانشگاهی هستم
هیچ رفیقی ندارم...
و ب رفقا هم اعتمادی ندارم..
تا آخر سال هم تو چشم اون رفقام نگـاه نکردم...
|
امتیاز مطلب : 184
|
تعداد امتیازدهندگان : 37
|
مجموع امتیاز : 37